در شبی بس تنها وسرد...
که باران بر پنجره می کوبید
فضای پشت پنجره در تاریکی گم شده بود
من ماندم و دستانی که بی محابا بر شیشه می رفت
آنقدر بر صفحه نوشتم که ..
باران مقابل انگشتان خسته ام زانو زد
ودر آن هیاهو گفت:
دگر در مقابل بخار شیشه ات قطره ای برای بارش ندارم..
پس نمی بارم وسرد نیستم
تا همسو شویم
واین حک شده های سرد را..
پر ز گرمای محبت سازیم
"کارگر"