خسته ام...
انقدر خسته که بودن یا نبودن را حس نمیکنم
مثل تمام شب زنده دارنی که هنگام سحر تاریکی را حس می کنند
طلوع وغروب خورشید را بیاد ندارم
روز عید هیچ تفاوتی ندارد با روز های دیگر
ای کاش می شد گاهی برای خود نفس کشید
تنها برای بودن.
کاش میشد در میان راه..
کوله بار سنگین خود را زمین گذاشت و دمی نفس کشید
میخاهم نفسی تازه کنم
حتی بر صفحه خاطرات خوش هم..
غباری خاکستری جای گلبرگ گل رز نشسته
بیزارم ازین روز های تکراری
ازین روزهای مثلا آبی..