در فصلی خود را یافتم که ...
شکوفه های بهاری اولین نگاهم بودند
باران های سرد پاییزی اولین اشک هایم
اولین لباسم را آسیاب با دستان باد ساخت
صدایی که دلم را به لرزه در می آورد تنها کلام دلم شد
ادوات موسیقی ام را با دستان بهار ساختم
نواختن وسراییدن را آغاز کردم
نه برای بالارفتن
بلکه برای به آرامش رسیدن درخلائی پر ز آتشین عشق تو
اولین سرودن ها و دل دادن ها با یاد تو آغاز شد..ای هستی من
پس چرا؟ چرا چنین ساده از تمام خوبی ها جدا شوم
چگونه دلم را از آرامش خالی سازم
آری همین سوختن وگداختن درخلاء را ..
بیش از رهایی ازدام این عشق دوست میدارم
و هرگز نمی گویم که من می سرایم
نه! من دلم را آماده می سازم
برای آخر پاییزی که می خواهم برگ هایم را بشمارم
وتمام پاییز های عمرم را ..
به انتظار شمارش برگ های سبز سپری کردم
نمیدانستم که تا تو نباشی ونخواهی ...
هیچ پاییزی برایم برگی سبز به ارمغان نمی آورد
پس هستم
تا روزی برگی سبز بر صفحه ی دلم نقاشی کنی
"کارگر"